[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : جمعه 23 آبان 1393
نویسنده : عادل مهربان

محصولات اصلی این شرکت تولید روغن های خوراکی خانوار و روغنهای صنعتی می باشد. من از طریق ارسال یک روزمه و یک روز مصاحبه با موافقت مدیریت شرکت مشغول به کار شدم. من در این شرکت به عنوان کارشناس آموزش انجام وظیقه می کنم. از آنجائیکه واحد آموزش شرکت جدیدا افتتاح شده است


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
تاریخ : پنج شنبه 22 آبان 1388
نویسنده : محمود محمدی

السلام علیک یا ابا عبدالله پرسيدم:ازحلال ماه، چراقامتت خم است؟ آهي كشيدوگفت:كه ماه محرم است.گفتم: كه چيست محرم؟ باناله گفت:ماه عزاي اشرف اولادآدم است چند شعر عاشورایی تقدیم به دوستان عزیز و بزرگوار تحقیقات آموزشی همین که نام مرا میبرند میگریم چارپاره ای برای بانو ام البنین(س) دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر! دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز!" فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر مدام بر لب من "ان یکاد" و "چارقل" است که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم! بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای اگرچه من هم "جوشن کبیر" میخوانم ... شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد شنیده ام که به آب فرات لب نزدی فدای تشنگی ات ...شیر من حلالت باد بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من! بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من! بگو که در غم تو رود رود گریه کنم کدام دست تو را چید میوه دل من! بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟ که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟ بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد ... همین که نام مرا میبرند میگریم از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای چه نام مرثیه واری ست "مادر پسران" برای مادر تنهای بی پسر شده ای سیب سرخی سر نیزه ست... زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم باید امروز به غوغای قیامت برسم من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟ طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم سیب سرخی سر نیزه ست...دعا کن من نیز اینچنین کال نمانم به شهادت برسم ای کاش... ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود! ای کاش این روایت پرغم سند نداشت بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود! حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش برجان باغ داغ زمستان دروغ بود... گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی " سعید بیابانکی " ..................................... ما داستان کربلا را از روز تاسوعا می دانیم و عصر عاشورا ختمش میکنیم بعد دیگر نمی دانیم چه شد! همین طور هستیم تا اربعین آنجا شله ای می دهیم و بعد قضیه دیگر بایگانی ست. و بعد سال دیگر باز همین طور و سال دیگر و سال دیگر باز همین طور. داستان کربلا نه از تاسوعا و یا محرم شروع می شود و نه به عصر عاشورا یا اربعین تمام می شود . این است که از دوطرف قیچی اش کردیم و آن را از معنی انداختیم. " دکتر علی شریعتی / حسین وارث آدم / صفحه 221 این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است سرترین آقای دنیا را خدا " بی سر " گذاشت ای سر! هنوز رهبری از روی نیزه ها ... خورشید، گرم دلبری از روی نیزه ها لبخند می زند سری از روی نیزه ها دل برده است از تن بی جان خواهری صوت خوش برادری از روی نیزه ها آه ای برادرم چقدر قد کشیده ای با آسمان برابری از روی نیزه ها نه! آسمان مقابل تو کم می آورد از آسمان فراتری از روی نیزه ها گرچه شکسته می شوی و زخم می خوری از هرچه هست، خوش تری از روی نیزه ها گیسو رها مکن که دل شهر می رود از یوسفان همه، سری از روی نیزه ها تا بوسه ای دهی به نگاه یتیم خود، خم شو به سوی دختری از روی نیزه ها قرآن بخوان... بگو که مسیر نجات چیست ای سر! هنوز رهبری از روی نیزه ها


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
برچسب‌ها: همین که نام مرا میبرند , سیب سرخی سرنیزه , ای کاش , ای سرهنوز رهبری ,
تاریخ : یک شنبه 18 آبان 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

خواب و چای و کا ر

ای خردمند عاقل ودانا روزنگار دانشجوبرخوانا . روزنگاری مرقوم از دانشجویی مظلوم. که یکی دانشجو بود به تربیت معلم ، چو دگر دوستانش بازیگوش گاه گاهی درس خوانا. ازقضای فلک اندر ماه پیش در درس روش تحقیق روزنگاری نوشت از خویش.

زپس و پیش می شنید تهدید که چرا کردی تحقیر؟؟ دوباره راهی شد بر سر مکتوب خویش ، خواندش بیش وبیش، ندید او تحقیر اما بسی ترسید. خواست این بار نیز بنویسد تکلیف اما با رعایت تکریم. کرد مرور چند روز خویش که نگارد یادهای خویش. گذرش افتاد بر مکانیک از برای تعمیر اتول خویش. دید برخوردی بس زشت و قبیح خواست بیان کند بر شما یاران رفیق اما ترسید که مبادا این بار نیز باشد تحقیر.پس بکرد زود فراموش . دگر روز چو بر خواست ازخواب کرد روشن  تی وی  دید فیلمی بس آبکی ، خواست نام برد فیلم باز هم ترسید که مبادا باشد تحقیر و شود تهدید، این نیز ببرد از یادش. راهی مدرسه گشت رفت بر کلاس درس بایستاد و بپرسید از بچه ها، آنچه داده بود به ایشان یاد. اما نبود اندر میان آنان  کس از یاد داده ها دریاد.خواست این کند شرح بر شما که چه رفت بر سرش از بچه ها، اما باز هم ترسید که مبادا باشد تحقیر این نیز برفت از یادش  که نگردد باز تهدید ونرفت این هفته به کلاس و دانشگاه که مبادا باشد تهدیدها ...

بسی جدی روزنگاری این بار جهت رعایت احوال نگاشت از برای شما بدین منوال :  به تاریخ 18 آبان راس ساعت 7 برخواست از خواب و بکرد میل چای راهی کار شد تا ساعت 13:30 آمدش از سر کار و بکرد میل ناهار و رفت درخواب تا ساعت 16:30 برخواست از خواب و دوباره میل کرد چای و نکرد هیچ کار که شود مجبور و نگارد برای شما. به همین منوال ادامه دهند دوستان:

خواب و چای و کار، روزنگار این حقیر باشد تاآخر سال

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
تاریخ : یک شنبه 18 آبان 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

این دفه قبل از اینکه زنگ گوشیم منو بیدار کنه، خودم بیدار شدم. اون روز برخلاف روزای قبل دیگه دوست نداشتم دوباره بخوابم، خیلی خوشحال بودم چون قراربود بعد ازظهرش برم خونمون. از جام بلند شدم و تختمو مرتب کردم. سرو صورتمو شستم وبساط صبحانه رو فراهم کردم.دوستم رو نیز بیدار کردم اون بلیط ساعت 10صبح داشت. بعد از خوردن صبحانه دوستم آماده رفتن گشت و از همدیگه خداحافظی کردیم و من موندم و اتاق به هم ریخته، روز قبلش رفته بودیم خرید و دیر وقت برگشته بودیم و حوصله تمیز کردن اتاق رو نداشتیم، منم چون می دونستم بعد از این تعطیلات چندروزه اولین کسی که به اتاق برمیگرده خودم هستم، تصمیم گرفتم اتاق رو تمیز کنم که بعد از برگشتن حالگیری نباشه. وسایلمو جمع و جور واتاقو نیز مرتب کردم. واسه رفتن به خونه بایستی می رفتم ترمینال تهران، چون کرج اتوبوس ایلام رو نداشت. واسه همین همیشه یک روز قبل از رفتن به خونه، می رفتم خونه داداشم که تهران بودن و منو تا ترمینال می رسوند. ولی این دفه قرار بود منو همشهریم مستقیم از دانشگاه، به ترمینال بریم و یه جورایی می خواستم خودم مستقل بشم. همشهریم کلاس بود و قرارمون ساعت 11و نیم، کنارایستگاه  اتوبوس دانشگاه بود. از بوفه خوابگاه چیبس و پفک و لواشک و....خریدم چون مسیرمون طولانی بود و باید خودمون رو با خوردن این چیزا سرگرم می کردیم. به ایستگاه اتوبوس رسیدم و به دوستم ملحق شدم. ولی اتوبوس رفته بود و منتظر اتوبوس یه ربع به 12 شدیم.ایستگاه شلوغ بود چون اکثر دانشجوها واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا می رفتن خونه. منو دوستم مشغول حرف زدن بودیم که اتوبوس اومد، سوار شدیم و دم در دانشگاه پیدا شدیم. اتوبوس های آزادی اونطرف اتوبان بودن که منو دوستم با ذکر صلوات تونستیم خودمونو سالم به اونجا برسونیم. نیم ساعتی موندیم تا اتوبوس پرشد. صندلی بغل دست ما زن و شوهر مسنی نشسته بودند، که خیلی هم مرتب بودن و دستاشون تو دست همدیگه بود و بوی عطرکلنشون هوای داخل اتوبوس رو تغییر داده بود.ولی انگار پیره مرده حال خوشی رو نداشت. منم به محض حرکت اتوبوس چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم. ده دقیقه ای از حرکت نگذشته بود که صدای افتادن چیزی باعث شد چشامو باز کنم و به اطرافم نگاه کنم. صورتم رو که برگردوندم پیره مرده تو راهرو اتوبوس افتاده بود، بدون اینکه متوجه بشم جیغی کشیدم و همه مسافرها دورش جمع شدن دو تا از پسرا که پشت سر ما بودن زودتر از همه به پیرمرده رسیدن، پیره زنه هم سرجاش نشسته بود و می گفت که کتش رو در بیارید اونا هم بزورکت و کفش و جوراباشو در آوردن منم صورتشو گرفته بودم که به دسته صندلی برخورد نکنه. اتوبوس همچنان به حرکت خودش ادامه می داد انگار نه انگار که یکی از حال رفته. خیلی بی حال شده بود و حتی یه کلمه هم حرف نمیزد.یکی از پسرا با آبی که یکی از مسافرها بهش داده بود صورتشو شست. بزور سرجاش نشوندنش. جوراباشو گذاشتم تو کفشاش و گذاشتم زیر صندلیش. پیره زنه سرشو گذاشت رو دستاش و یه بسته بادام از کیفش درآورد و یکی یکی دهنش میزاشت و با دستمال صورتشو پاک می کرد. به آنها خیره شده بودم و اشک از چشام جاری شده بود که یه دفه دوستم گفت پیاده شو به ترمینال رسیدیم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
تاریخ : یک شنبه 11 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

روز نگار این هفته را به یک روز کاری روز چهار شنبه ای که مستقیم از قطار به مدرسه میام اختصاص می دهم

این هفته خیلی تو قطار سردم بود صدای مهمان دار را شنیدم که گفت نمازه ولی خودمو زدم به خواب که نروم بیرون ،خوب سردم بود ، ولی این مهمان داره ول کن نبود درب کوپه را محکم  می زد حالا اون ول کرده بود دختره تو کوپه ول نمی کرد مرتب صدام می کرد دیگه خدا فهمیده بود که بیدارم و خودمو زدم بخواب واسه همین بیدار شدم و رفتم و نماز بخونم،  موقع وضو گفتم : خدایا زوری نبوده ها خودمم می خواستم بیام نماز ، چه می کشی از دست ما بنده هات......

بعد نماز خوابیدم تا نزدیک مشهد که بیدارمون کرد ملافه ها را بگیره ، به داداشم زنگ زدم گفتم نزدیکم بیاد دنبالم از قطار که پیاده شدم یک قطار خیلی شیک و لوکس دیدم در حد افسردگی ، رفتم سوال کردم این قطاره چیه؟ گفتن واسه توریستایی که اومدن ایران الان مشهدن ..... قطار نبود که هتل بود کوفتشوش بشه

داداشم اومد دنبالم با تجهیزات مربوط به مدرسه و رسوندم مدرسه، امروز هم8.15 رسیدم مدرسه بازم نسبت به هفته های پیش که 10  میرسیدم بهتر رسیدم به لطف این ترم پایینیا هر هفته دارم دیر میرسم ، آخر این مدیر یک چیزی به من میگه.......

خلاصه هم رسیدم دو تا بخش نامه پر و پیمون  داشتم یکی را روبراه می کردم که بفرستم بره اداره که مامان یکی از بچه ها اومده و پیله که امروز نده من فردا میارم هر چی میگم فردا کسی مدرسه نیست به خرجش نمی رفت به هر حال بخش نامه ها را ارجاع دادم. دهه اول محرم مدرسه ما صبحانه میده امروز عدسی داشتیم ولی چه عدسی!!!!! خدا قبول کنه انشاء الله ولی قابل هضم نبود

چند تایی هم مجروح داشتیم امروز ، معلم ورزش بچه ها آقای آزادفر ، اومد و گفت معاف ورزشی ها را پیگیری کنیم گفتم پرونده هارا می گذارم اتاق آقای مهدی برین بخونین راستش اصلا حوصلشو نداشتم که به یک بهانه اومد و نشست تو اتاقو و شروع کرد در حیطه کاری من به فضولی کردن منم داشتم پانسمان می کردم ، نمی دونم  چرا اینقدر عصبانی ام خدایا یک قدرتی بده جواب ندم ، همین جور حرف می زد و جواب های سر بالا دریلفت می کرد که  بالاخره  تصمیم گرفت بره ،بعد چند  دقیقه دیگه  به بهانه یک دانش آموز دیگه اومد حرفشو زد جوابشو شنید  و رفت  دیگه پاشدم درب اتاقو بستم داشتم با تلفن صحبت می کردم که دوباره درب را باز کرد ، دیگه چی می خواد؟!! گفت قرص سرما خوردگی دارین؟ می خواستم بگم مگه دارو خونه اس! دو تا در آوردم بهش دادم گفتم بسته ؟ چیز دیگه ای لازم نداری؟ تو دلم گفتم اینو بگیری دیگه میری؟! خدا را شکر دیگه رفت تا ظهر نیومد، اینو نمی دونم کجای دلم بذارم تو این گیر........ ولی فرقی به حالم نکرد آخه امروز بی دلیل عصبانی ام ،زنگ تفریح بالای سکوی مدرسه ایستاده بودم بچه ها را تماشا می کردم که چیکارا می کنن؟؟! که همکارم اومد گفت امشب میریم نمایشگاه کتاب میای؟ گفتم نه بابا تو که می دونی من چهارشنبه ها خسته ام حوصله ندارم گفت آره می دونم چیزی نگفت و رفت اومدم تو اتاقم فکر کردم این همه داری دیر میای ،بعدم نمایشگاه یک دوری میزنی ،نمیمیری که..... بهش زنگ زدم گفتم میام، کلی خوشحال شد گفت خودم به معدنی میگم میای ، فک کنم می خواست موفقیت قانع کردن منو نصیب خودش کنه (همچین آدم مهمیم من خنده)

ظهر نمازمو خوندم و نشسته بودم گزارش می نوشتم  خانم مرتضایی که  مسئول کتابخونه مدرسه است  گفت اگر حاضری بریم نمایشگاه ، منم زنگ زدم خونه اطلاع دادم که نمیام. من و خانم برات زاده و آقای مهدی و معدنی رفتیم آقای معدنی گفت اول بریم نهار من گفتم من که نهار نمی خورم عدسی خوردم هضم نشده گفت حالا من میگیرم تو نخور خلاصه رفتیم یک رستوران درست و حسابی تو احمد آباد واسمون لقمه زعفرونی گرفت کلی ام  از سر آشپز اینجا تعریف کرد از زمانی که من مسموم شدم هر رستورانی نمیبره وقتی من هستم ، داشتن میزو می چیدن که آقای معدنی  گفت واسه این زیتون بیارین آقای مهدی گفت آره  این زیتون خوره ،نمی دونم چرا اینقدر عصبانی ام خدایا منتظرم گیر بدم خانم برات زاده گفت امسال مثل هر سالت نیستی خیلی درگیری  همش دنبال بهانه ای ،حوصله اینو دیگه نداشتم که آقای معدنی با چشم و ابرو اشاره می کرد جوابشو ندی ها ، آخه این دفعه اولش بود که با ماها میومد ،خیلی جمع ما را نمی شناخت.

نهار که آوردن بی میل شروع کردم به خوردن وای واقعا خوشمزه بود چه سالادی ،چه سس خوشمزه ای!!! برنج و کبابشم عالی بود نصف بشقابمو خوردم عصبانیتم کلی کم شد، گمونم اعصاب خوردیام واسه بد خوراکیامه که ویتامین کافی دریافت نمی کنم جالب بود دیگه نمی خواستم با همه دعوا کنم بعد رفتیم نمایشگاه، هر سال به ما بودجه میدن کتاب بخریم هر چی میخریم پول اضافه میاریم از ساعت 3 تا 7 شب یکسره می خریدیم بازم نصف بودجه را خرید نکرده بودیم آخه تخفیفم میدن کمتر در میاد! رفتیم سی دی بخریم 50 درصد تخفیف داد به آقای مهدی میگم بابا تخفیف نگیر این همه تا کی می خوای خرید کنیم ؟؟؟؟؟

ولی خرید کردن کتاب لذت خاصی داره مخصوصا که کتاب برای بچه ها باشه واقعا دنیای قشنگیه ،نمی دونم من کودک درون زیادی فعاله یا واقعا این دنیای بچگونه اینقد قشنگه و بی ریا ست  و جمله تکراری من دلم برای کودکی ام تنگ شده است دلم برای شیطنت ها و بازی های کودکانه ام تنگ شده است دلم برای پدربزرگم از همه بیشتر تنگ شده است

به هر حال در هر غرفه ای کلی حرف می زدم تا ببینم چه می کنن ؟ انتشارات کجاست؟ نویسندگانشونو از کجا میارن؟ هدفشون واسه بچه ها کار کردن چیه ؟؟؟ تازه داشتم تو کرج یک کاردر خصوص مسائل فرهنگی با حقوق پایه 1500000 تومان  پیدا می کردم که آقای معدنی اومد منو بزور برد گفت ول کن دیگه چقدر با ملت حرف می زنی!!!! خوب می خواستم اطلاعات کسب کنم عجب آدمیه !!!

خلاصه توان ما تموم شد ولی بودجه ام تموم نشد تصمیم گرفتیم بریم دیگه واختتامیه  نمایشگاه را با خرید از غرفه مدرسان شریف و تماس با آقای مفیدی در خصوصص تاییدیه خرید  به پایان رساندیم  ..................


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
برچسب‌ها: روز کاری ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی